سینهام را چون شمایی مشتری است، باز کن دکان که وقت عاشقی است...
شنوندگان رادیو و حالا دیگر بینندگان تلویزیون با این واژهها زلف گره زده اند، خیلیها مشتری پر و پا قرص دکان مردی شدهاند که با واژههای ناب و ادبیات خاصش روح وروان مخاطبش را صیقل میدهد... مردی با موهای جو گندمی و عینکی درشت که پیشترها روی پرده سینما جلوهگری میکرد... او حالا با گذر از ایام جوانی به عشق همیشگی خود رجعت کرده و در سفرش به سوی خود خیل مشتاقانش را نیز با خود همراه کرده؛ او غریبه نیست آشناست... او محمد صالح علاست. مردی که در دایره فرهنگ و هنر بلندآوازه است ، قد بلند است ، اهل دل است، قلبش برای ادبیات و هنر میتپد، زیر باران نجوا میکند با درخت دوستی دارد و ریشههایش با این کهن بوم و بر آشناست...
همصحبتی با او لذت فراوانی دارد، شما هم برای حضور در این گفت و گوی دلچسب دعوتید...
نام محمد صالح علا در حوزه فرهنگ و هنر سرزمین ما بلند بالاست... شاعر، نویسنده، گوینده رادیو، فیلمنامه نویس ، بازیگر و ... همه اینها از شما شخصیتی چند وجهی ساخته ...در فراسوی این تعابیر بلند عشق واقعی شما کدام عرصه است؟
خب من خیلی کارها کردهام و میکنم که شما خبر ندارید یا اینها را ذکر نکرده اید، مثل طراحی در حوزه هنرهای تجسمی و معماری ... من دایماً کار میکنم و همه این کارها از نظر من یک کار است! همه این کارها و چند کار دیگر که شما نمیدانید یک کار است؛ همه خیال میکنند خیلی به من سخت میگذرد چون کارهای مختلفی میکنم در حالیکه شما نباید برای من دلسوزی کنید همه این کارهای من یک کار است در شکلهای جور وا جور... برای من مثل نفس کشیدن است من حتی زمانهای ممنوع کار میکنم و بیشتر کار میکنم . دلم نمیخواهد کسی به من بگوید خسته نباشی مثل اینکه شما در حسرت دیدن معشوق باشید وقتی وصل دست میدهد کسی نمیگوید خسته نباشید. آیا کسی از نگاه کردن به دستهای مادرش خسته میشود یا نگاه کردن به عروس؟ مثل اینکه شما در حال بو کردن گلهای باغچه هستید و به شما بگویند خسته نباشید یا در حال بوسیدن دست مادرتان باشید و به شما بگویند خسته نباشید من تنها زمانی که دست مادرم را نمیبوسم خستهام زمانی که کار نمیکنم خستهام ... مثل اینکه به کسی که در ماه عسل است بگویند خسته نباش! مگر کسی از ماه عسل خسته میشود؟
در سالهای اخیر اجراهای شما در رادیو رنگ و بوی دیگری داشته و خیلیها برنامه محمد صالح علا را به خاطر اجرای متفاوت و واژههای نابش گوش می دهند... شاید بتوان گفت یکی از ویژگیهای اجرای شما واژهگزینیهای منحصر به فرد است، انتخاب واژهها گزینشی است یا ابداع شماست؟ آیا در پشت این انتخاب واژگان تحقیق و تتبعی نهفته است یا صرفاً خوشسلیقگی است؟
من هرگز واژهگزینی نکردهام و نمیکنم ...اگر تفاوت در ادبیات کتبی یا شفاهی من دیده میشود مادرزادی است! ضمن اینکه من در خانوادهای فرهنگی به دنیا آمدم. بیشتر سالهای کودکی و نوجوانی بالش زیر سرم کتاب بوده، ضمن اینکه مادرزادی زبان فارسی را دوست دارم. من در دانشکده زبان و ادبیات فارسی دانشگاه علامه طباطبایی فوق لیسانس زبان فارسی خواندهام اما آنجا و کتابهایی که در طول زندگیام خواندهام در اینباره تاثیر ناچیزی داشتهاند. زبان کتبی یا زبان شفاهی من دلبستگی من به واژههاست؛ برای من واژهها مثل خودمان موجودات زنده و باهوشی هستند. آنها مثل خودمان یک روز به دنیا میآیند کودکی دارند جوانی دارند واژه ها هم عاشق میشوند. با واژههایی که دوست دارند عروسی میکنند بچهدار میشوند در خیالاتشان میرسند به چیزی و مثل خود من یک روز هم عازم عالم ناز میشوند. هیجانانگیزترین بخش زندگی واژهها برای من دست به دست دادن و عشقکردن آنهاست، وقتی واژهها عروسی می کنند برای من عروسی زمین و آسمان است. واژهها را دوست دارم با آنها خیالبازیها دارم پشت واژهها آینه میگذارم، در داستانها و نمایشنامههایم خیلی کم واژهها را بکار میگیرم اگر با واژهای زلف گره زدم دیگر رهایش نمیکنم. واژهها مثل همسر آدمی هستند... البته آدمی خودش فقط یک بار عاشق میشود تنها برای یک نفر عاشق است اما انسان میتواند عاشق واژههای بسیاری باشد. اغلب دانشجویانم از من پرسشهای خصوصی میپرسند مثلا میپرسند آدمی می تواند در یک زمان عاشق دو نفر باشد من میگویم اینها را چرا از من میپرسید من چنین تجربهای را ندارم عملاً نمیدانم چه بگویم اما اگر پاسخ، نظر من باشد میگویم بله آدمی میتواند در یک زمان عاشق دو نفر حتی بیشتر عاشق سه نفر باشد اما هرگز عاشق نمیتواند دو نفر را یکجور دوست داشته باشد. من معمولاً پای هرچه دوست داشتم ایستادم. از زمان دانشجویی اودکلنم را عوض نکردهام و چیزهای دیگر را هم همینطور... واژهها هم به همچنین، من با اینکه ترانه زیاد نوشتهام اگر به حساب انها برسید میببنید من در ترانههایم از واژههای زیادی استفاده نکردهام؛ بیشتر واژههای من در ترانهها عشق، ماه، مهتاب، باران، پنجره، آسمان، آفتاب، ستارهها، زلف، ریشه، شب، شمعدانی، چشم، باغ، بهار، پاییز، زمستان، تشنه، فریاد و چندتایی دیگر است. وقتی با تعداد معدودی واژه زندگی کنی مثل دویدن روی تردمیل دایماً داری میدوی ولی در ضمن به جایی نمیرسی. من و واژههایم همیشه و همه عمر با هم دویدهایم و همه هم به جایی نرسیدهایم... (با خنده)
خیلی از همنسلان شما که روزگاری در رادیو منبری داشتند از این رسانه کوچ کردند. این رسانه چه داشته که محمد صالح علا هنوز با عشق و علاقه به آن وفادار است؟
من از کودکی رادیو را دوست داشتم به خاطر عوالم آن... برای همین در کنار تئاتر از دوران دانشآموزی نوشتن برای رادیو را آغاز کردم. همیشه برای رادیو نوشتهام، اما هرگز نمیخواستم در رادیو حرف بزنم حرفزدن من در رادیو شبیه معجزه بود! یک روز به دفترم زنگ زدند و گفتند صالح علا سهشنبه رادیو برنامه دارد من پرسیدم چرا من؟ گفتند برای حرف زدن در رادیو... من اول کمی ترسیدم کمی هم غش کردم! به هوش که آمدم تا سه شنبه صبر کردم؛ سهشنبه رفتم پشت میکروفن و تا حالا دیگر بلند نشدم. رادیو رسانه محترمی است تنها عیبش این است که فقط دهان دارد، گوش برایش اختراع نشده و نمیشنود. فقط یکسره میگوید... اما من رادیو را دوست دارم بیشتر برای اینکه خودم حرف بزنم شاید، چون شنوندههای خودم را دوست دارم آنها کمی مثل خانواده مناند من هیچکدام از شنوندههایم را ندیدهام اما آنها با من خیلی خودمانی هستند برخی مرا دعوا میکنند مثلا تازگی دو سه هفته رادیو پیام نرفتم خانمی از نوشهر عزیزمان پیام داده بودند از این هفته سرکارت باش! خیلی هم از من توقع دارند مثل اینکه هر هفته قصه تازهای بنویس هرچه آنها میگویند من میگویم چشم. میدانید... چیز دیگری هم هست. خودمانی بگویم من خیلی زود گریهام میگیرد، هنگام خواندن قصههایم یا ترانهها اغلب گریهام میگیرد... رادیو را دوست دارم چون هیچکس اشکهایم را نمیبیند، هیچکس... تلویزیون آدمی را غارت میکند. تلویزیون آدم را فتح میکند. من اهل دلبری کردنم رادیو فضای مناسبی برای دلبری کردنهای من است.
علاقمندان به محمد صالح علا نقش آفرینیهایش در سینما را به یاد دارند، چرا محمد صالح علا دیگر در سینما حضور ندارد؟
من از همان دانشآموزی کار در تئاتر و تلویزیون را آغاز کردم. در تئاتر نمایشنامه مینوشتم کارگردانی هم میکردم، در تلویزیون آموزش تله تاتر میساختم و برای رادیو داستانهای شفاهی رادیویی مینوشتم، در ضمن سینمای آزاد هم کار میکردم اما بازیگری را دوست نداشتم. در همان روزگار دانشآموزی فیلمی بازی کردم که هنوز آن را ندیدهام! کارگردانش شادروان حسین عطا هنرمندی ناتمام و فیلمبردارش احمد امینی که اکنون یکی از فیلمسازان خوب سینماست، بودند، عکاس صحنه هم عکاس و فیلمبردار سرشناسمان آقای محمود کلاری بود. همان سالها ترانه هم مینوشتم و یک مجموعه تلویزیونی هم بازی کردم اما با خود عهد بستم هرگز بازی نکنم، با این همه در دانشکده رشته کارگردانی و بازیگری خواندم. بعد از انقلاب یک روز آقای مسعود کیمیایی آمدند خانه ما برای همکاری، گمان میکردم ایشان میخواهند برایشان فیلمنامهای بنویسم یا فیلمی را کارگردانی کنم اما ایشان گفتند فیلمنامه را خودشان نوشتهاند و خودشان هم فیلم را میسازند، من پرسیدم پس من چه جوری با شما در این فیلم همکاری کنم؟ گفت میخواهم بازی کنی من نمیخواستم بازی کنم اما به هر روی در دنیا مسعود کیمیایی زیاد نداریم که... تنها یک نفر است، بالاخره من بازی کردم. خیال کردم «تیغ و ابریشم» آخرین فیلمی است که در آن بازی میکنم اما در کشور عزیز ما کارهایی را که دوست داشته باشند زیاد پیشنهاد میکنند و اصرار پشت اصرار... من با پیشنهادهای زیادی مواجه شدم. از برخی پیشنهاددهندهها خوشم میآمد مثل نعمت حقیقی. من هر سال فیلم بازی کردم و با خودم گفتم این دیگر آخرین باری است که بازی میکنم تا سال 69 دیدم تمام سال را بیرون از خانه بوده ام، تمام سال را فیلم بازی کرده ام. من با بازی کردن چهار پنج فیلم در سال مخالف بودم دیگر با خودم عهد کردم بازی نکنم، البته باز هم یکی دو فیلم دیگر بازی کردم چون دوستم بهروز افخمی کارگردان و نعمت حقیقی فیلمبردارش بود، حالا دیگر سالهاست عفتام را نگه داشتهام و هرگز فیلم بازی نخواهم کرد. در روزگاری زندگی میکنیم که دایماً در حال فیلم بازی کردن هستیم هر چند نه جلوی دوربین...
شما دست به قلم هستید و در این سالها آثار پرفروشی هم از قلم شما تراوش کرده، مخاطبان پرو پاقرصی هم دست و پا کردهاید، نوشتههایی که البته حال و هوای خاصی دارد... آیا به این فکر کردهاید کتابهایتان خارج از ایران هم منتشر شود؟
برخی از کتابهای من ترجمه شدهاند. مثل «کشور نازنینمان» که به چاپ چندم رسیده... چرا دلم میخواهد برخی از کتابهایم ترجمه شود اما این به اراده من نیست، هموطنان زباندانم در خارج از کشور اگر مرا بشناسند، کتابهایم را بشناسند اگر از کتابهایم خوششان بیاید آنها باید زحمت ترجمه را بکشند... از کارهای جدیدم گاهی دلم میخواهد نمایشنامه «خفه شو عزیزم» و «اجازه میدهید گاهی شما را ببینم» و «دست بردن زیر لباس سیب» ترجمه شود.
تا به حال پیش خودتان فکر کردهاید خاطرات این همه سال حضور و دیدار و همنشینی با اهل هنر و فرهنگ را چاپ کنید؟
نه، نه .. دلم نمیخواهد آنها را بنویسم و نه حتی به یاد بیاورم! اینها خاطرههای خصوصی است. اینها جزء رازهای زندگی آدمی است، من چگونه میتوانم بگویم با داود رشیدی، عباس کیارستمی، اخوان ثالث، حسین پناهی، خسرو شکیبایی، عباس نعلبندیان، بیژن مفید وایرج گرگین بینمان چه گذشته؟ اینها گفتنی نیست، اینها واژههای قابل حمل من است. به نظرم ما همدیگر را به نسبت خاطرههای خوشی که از هم داریم دوست میداریم. من همه این دوستها و همکاران و دیگران را خیلی دوست دارم زیرا خاطرههای خیلی خوشی از ایشان دارم اینها رازهای خصوصی آدمی است. من دهن لق نیستم چه جوری بگویم بین من و عباس کیارستمی یا عمران صلاحی چه گذشته؟ نه هرگز نخواهم گفت، من دهن لق نیستم!
شما بارها و بارها در برنامههای خود و در طول همین مصاحبه گفتید که عاشق مردم و مخاطبانتان هستید و با آنها عشقبازی میکنید، مهمترین آرزوی این روزهای محمد صالح علا برای مردم سرزمینش چیست؟
من آرزو دارم هموطنانم شادمان باشند، میدانم عمر کوتاه است. آرزو دارم هموطنانم هر کجا هستند از چکه چکه عمرشان لذت ببرند، آرزو دارم به جای آنها من بمیرم . هیچکس از هموطنانم هیچوقت نمیرد، ضمناً هموطنانی که اینجا هستند به هموطنانی که خارج از کشور دارم به چشم یک گنج بزرگ نگاه کنند، بهم تکیه کنند آنها که در خارجاند اینها را که داخل هستند دوست داشته باشند.
گفتوگو: غزل نهانی برای آیفیلم
غ ن / ح ی